Wednesday, March 14, 2012

بعد از یک سال

سلام!!!
سال پیش بود که رفته بودم هند و داشتم خاطراتشو می نوشتم که پدر بزرگم فوت کرد و منم دیگه حوصله نکردم بقیه خاطرات رو  بنویسم. امروز داشتم به وبلاگ یکی از دوستام نگاه می کردم که دلم هوای اینجارو کرد گفتم بیام یه چیزی بنویسم.
راستش اصلا نمی دونم چی بنویسم... یک سال پیش این موقع وقتی به یک سال آینده ام نگاه می کردم هر چیزی تصور می کردم جز اتفاقاتی که توی این یکسال برای من افتاد.
خاطره هم تعریف نمی کنم که اصلا هم تعریف کردنی نیست.
فک کنم شروع کنم به نوشتن...یهش احتیاج دارم

Friday, March 25, 2011

سفر من به بزرگترین دموکراسی دنیا 3

صیح ساعت 10 اینا بود که از خواب پاشدیم، من که اصلا نخوابیدم چون فقط یه پام تو تخت جا می شد!ـ
همون صبح اتاق جدیدمون رو بهمون دادن، حاضر شدیم و اول از همه بچه ها رو بردم جایی که تا آخر سفر باز هم از اونجا بیشتر از هر جایی خوششون اومده بود. فهمیدم انتخاب من برای برخورد اولشون با هند انتخاب درستی بوده!ـ

 DELI HOT
ورودی
اینجا یک حالت بازارچه است، البته یه کم از بازارچه فراتره، از تمام نقاط هند صنایع دستیشون رو میارن اینجا و به فروش می ذارن، همیشه یه فستیوال جالب توش برگذار میشه، فستیوال امسال موضوعش مبارزه با خشونت علیه زنان در هند بود. خیلی جاها هنوز زنان رو در مراسم مذهبیشون قربانی می کنند، اجازه درس خوندن بهشون نمی دن و خیلی ظلمهای دیگه که البته ما باهاش خیلی غریبه نیستیم.ـ
وارد شدیم و یه چرخی تو بازارچه زدیم تا نوبت ناهار شد و کیمیا قرار شد که اولین غذای هندیشو بخوره!ـ
هر چی گشتم عکس از اون لحظه گیر نیاوردم، ولی فیلمش فک می کنم باشه! ـ
کیمیا شروع می کنه به خوردن، لذت وصف نا پذیری که از چشمهای گریانش پیداست! ولی عقب نمی کشه و به رقابت ادامه میده! تکه مرغهای قرمز رنگ که در انواع فلفل خوابانده شدن رو در دهانش می ذاره! اشکها تمام پهنای صورت رو در بر گرفتن ولی کیمیا داره از غذاش لذت می بره! ما هم نمی دونیم غذا بخوریم یا به کیمیا بخندیم یا واسش دلسوزی کنیم!!!!ـ
بعد از ناهار در حال برگشت به طرف در خروجی بودیم که صدای فریادهای بلندی رو ار پشتمون شنیدیم، برگشتیم دیدیم یه عده دختر و پسر جوون دارن داد می زنن و بالا پایین می پرن! همشون لباس سیاه تنشون بد، چیزی که معمولا در هند اتفاق نمی افته
داشتن با داد و فریاداشون که همراه با ریتم بود مردم رو به طرف خودشون می کشیدن، کم کم مردم دورشون جمع شدن ما هم مثل همیشه رفتیم فضولی! ـ

برنامه شروع شد! یک نمایش بود، درباره موضوع فستیوال که گفتم، زنان و ظلم و این حرفا، هندی صحبت می کردن و ما هیچی نمی فهمیدیم، ولی به قدری زیبا بازی می کردن که نمی تونستیم بریم! نمایش فک کنم چندتا اپیزود داشت و هر کدوم مربوط به یه موضوع راجع به زنان می شد، تعدادشون تقریبا سی نفر بود، کسایی که نمایش اجرا می کردن وسط بودن و بقیشون دور تا دور نشسته بودن رو به مردم و با زبان اشاره همراه با نمایش با مردم ارتباط بر قرار می کردن، بعضی تیکه ها هم دعا می خوندن، بعضی جاها آوازهای دست جمعی، حدس ما این بود که اینا یک گروه از دانشجویان تآتر هستن، جالبترین جای نمایش آخرش بود، نمایش که تموم شد اینا پخش شدن بین مردم و شروع کردن باهاشون راجع به این مسائل صحبت کردن، دو سری هم پیش ما اومدن، فهمیده بودن که ما هندی نمی دونیم و سعی کردن نمایش رو برامون توضیح بدن! ـ










Thursday, March 24, 2011

سفر من به بزرگترین دموکراسی دنیا 2

قبل اینکه وارد هند شیم باید بگم که این سفر، اولین سفر من به هند نیست، من وقتی 9 سالم بود پدرم سفیر ایران در هند شد و ما رفتیم هند تا وفتی سیزده سالم بود و از اون موقع هر دو سال یه بار یه سری به اونجا می زنم و هر دفعه چیزهای جدیدی کشف می کنم. آخرین بار تابستان سال 86 بود که همراه مادرم رفتم.ـ
خوب، وقتی وارد فرودگاه شدیم به طور ملموسی تغییر رو حس کردم، از همون جا شروع شد! در این دو سال دهلی به سرعت جلو رفته بود، در راستای زنده کردن فرهنگ هند!!! این تصویر مر بوط به مکانی هست که باید گذرنامه هامون مهر بخوره! این دستها بالای سر ما هستن و قد هر کدوم اندازه ی یه انسانه
این دست ها هر کدوم یه معنایی داره که در رقصهای سنتی هندو ها و در مجسمه خداهاشون زیاد می بینید.
سوار تاکسی شدیم و به طرف هتل رفتیم، هوا به شدت مه آلود بود، از سرما و برف شدید تهران اومده بودیم به دهلی هوا کمی خنک بود. البته برای شب، گرمای ظهر غیر قابل توصیفه!!!ـ
ساعت حدودا 5 صبح رسیدیم به هتل، این بخش واقعا خوندنیه
من: سلام، ما یه اتاق 3 نفری میخوایم
مسئول هتل: معذرت می هوام ما اتاق سه نفره نداریم
من: پس چرا تو سایتتون زدین؟
سکوت.... مسئول هتل: اتاق سه نفره داریم ولی فردا صبح حاضر میشه
من: قیمتاتون رو میشه ببینم؟
مسئول هتل: بله بفرمایید
یه کاغذ داد که روش قیمتهای اتاق ها نوشته شده بود، اتاق سه نفره رو زده بود 80 دلار!!! در حالی که اتاق دو نفره تو سایت 30 دلار بود نمی شد 3 نفره این قیمت بشه که!!!ـ
گفتم من دو سال پیش اومدم اینجا قیمتها اینطور نبود! ما نمی تونیم این پول رو بپردازیم!ـ
مسئول هتل: باشه شما 50 دلار بدین
من: نه ما نمی تونیم
مسئول هتل: 40 دلار
من مثلا به زور: باشه
قیافه بچه ها واقعا دیدن داشت! اصلا باورشون نمی شد! هنوز هند رو نشناخته بودن! :دی:دی
شب اول بهمون یه اتاق دو نفره دادن که سه نفر رو یه تخت دو نفره خوابیدیم! البته من اصلا نتونستم بخوابم!!!ـ

Wednesday, March 23, 2011

سفر من به بزرگترین دموکراسی دنیا

در کل باید بگم جور شدن این سفر خودش از کل مسافرت عجیبتر بود! یه شب خواب دیدم که با دوستام تنهایی دارم می رم سفر، صبح که از خواب پا شدم خیلی دلم سوخت چون می دونستم که عمرا مامان بابام بذارن من تنهایی با دوستام سفر خارجی برم!!!ـ
ظهر شد و چندتا از شاگردای مامان که بعضیاشون دوستای صمیمی من هستن اومدن خونمون و یه دفعه رفتیم تو جو و شروع کردیم الکی الکی برنامه ریختن واسه سفر به هند، منم دیدم مامان چیزی نمی گه فهمیدم مشکلی نداره ولی مشکل اصلی پدر بود!!!ـ
سرتون رو درد نیارم، شب رفتم به بابا گفتم اونم گفت مشکل نداره برو! والله!!! می بینین تو رو خدا؟؟
سه نفر بودیم! من، کیمیا، نسیم
از سمت چپ: من، نسیم،کیمیا

ویزا گرفتنمون هم ماجرایی داشت، فقط می تونم بگم که واقعا برای سفارت هند متاسفم به خاطر برخورد بدی که دارن، البته دو سال پیش اینجوری نبودن ولی الان واقعا شورشو درآوردن!!! اصلا فکر اون روز رو که می کنم ضربان قلبم ناخودآگاه میره بالا!!!!ـ

روز جمعه، چهارم مارچ که نمی دونم چند اسفند میشه، ساعت 8:30 شب پرواز داشتیم! این ماجرای پرواز یکی از بخش های هیجان انگیز مسافرته، از اونجایی که وقتی مسافری می تونی 2000 دلار ارز دولتی بخری ما هم گذاشتیم ارز رو از فرودگاه بخریم.ـ
ساعت4: حرکت از خانه به سمت فرودگاه
ساعت 5:30: فرودگاه امام خمینی
ساعت6: تحویل بار و گرفتن کارت پرواز
ساعت 6:30 قرار گرفتن در صف ارز
ساعت 6:45: اعلام اینکه بخش ارز از الان تا 7:15 به خاطر عوض کردن شیفت تعطیل می باشد( سه تا صف بود ما هم برای اینکه هیچ موقعیتی رو از دست ندیم هر کدوم تو یه صف وایستادیم)ـ
ساعت 7:15: باجه طرف من و کیمیا باز شده ولی باجه طرف نسیم به خاطر کم آوردن 2000 دلار در حساب کتاب!!!! هنوز بسته است
ساعت 7:30: صف ارز
ساعت 7:45:صف ارز( لازم به ذکر است که پروازمون ساعت 8:30 دقیقه بود)ـ
ساعت 8: بالاخره من بردم و نوبت من شد!! نسیم و کیمیا اومدن پیش من!ـ
ساعت 8:05: در حال دعوا کردن با اونی که بهمون ارز میده
ساعت 8:15: قرار گرفتن در صف مهر گذر نامه، لازم نیست بگم که چه قدر طولانی بود!! یکی از دوستامون مارو اتفاقی دید، می خواست بره دبی، وقتی فهمید یه ربع دیگه پرواز داریم رفت به پلیس ها گفت که اینارو زودتر رد کن
ساعت 8:20: بالا نیومدن سیستم آقای پلیس و صدا کردن ما سه تا از بلند گوی فرودگاه که بریم سوار شیم
ساعت 8:25: در حالی که مرتب بلندگو داره مارو صدا می کنه ما با سرعت تمام داریم می دویم تا به پرواز برسیم!! اسامی به شکل جالبی خوانده میشه: خانم موسوی خامه و آقایان طواف زاده و پیشدادیان!!!! به گیت شماره 11!!!ـ
ساعت 8:30: ما نفس نفس زنان رسیدیم به گیت در حالی که داشتن در رو می بستن! و ما خیلی شانس آوردیم چون پروازمون چارتر بود و اگه جا می موندیم کاریش نمی شد کرد!!!ـ
وقتی سوار هواپیما شدیم و داشتیم به طرف محل نشستن می رفتیم خلبان گفت با ارز پوزش از طرف این مسافرینی که باعث تاخیر پرواز شدن......... نحوه نگاه مسافران به ما واقعا جالب بود!!! کلی خندیدیم!ـ

اگه خدا بخواد

اگه خدا بخواد و من تنبلی رو کنار بذارم، سفرنامه هند که دو هفته پیش رفتم رو می ذارم اینجا

سلام

سلام
حال شما؟ احوال شما؟
الان فکر می کنین این وبلاگ رو ساختیم واسه مسخره بازی، نه به خدا!ـ
 همینجا عنوان کنم که سیاسی هم نیست، همین جوری... واسه درد دل... گفتن حرفایی که تو دل جا می مونه خدای نکرده، اینو گفتم که اگه دنبال حرف سیاسی می گردین اینجا به مراد دلتون نمی رسین.ـ
امروز دوم فروردین 1390
مامانم رفته سفر
منم همینجوری نشستم هی دارم فیلم می بینیم
البته فیلمای خوبی دیدم، خیلی وقت بود به جز قهوه تلخ چیز دیگه ای رو وقت نمی کردم ببینم
دیگه اینکه.... هیچی دیگه... خواستیم سلامی کنیم که کردیم
راستی، این وبلاگ توسط دو نفر نوشته میشه! یکیش منم، یکیش یکی دیگه!!! :دی
حالا پیدا کنید مساحت باغچه را
فعلا
2/1/90
Liii